خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون
و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره
از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه
تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری ...
من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود
من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت
بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد
ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام
خب واقعا هم بچه بودم
ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت
دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم
خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط
و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره
پس فقط میمونه سربازی...
قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت
ما نامزدیمونو رسمی کنیم
طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت
بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران
دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت
خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد
و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.
دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!
برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم
مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن
دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه
دنیا رو سرم خراب شد...!!! آرزو هام همه نابود شد
باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت
تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت
وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت
میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود
درسم اُفت کرده بود داغون بودم
همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد
تا اینکه نفرینش کردم و...
یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه
من نبخشیدمش... پیغام فرستاد منو حلال کن .
ولی حاضر نشدم ببخشمش
بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .
باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو
اما این بار نوبت فحش دادن من بود .
هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش
شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده... شايد!!!
نظرات شما عزیزان:
zendegi
ساعت19:36---11 دی 1393
واقعا زیبابود
|